
وقتی با اتومبیل از بورن موث بطرف لندن می آمدم ساعت یازده شب بود . بزرگ راه خارج از شهر تاریک بود. باران شدیدی می بارید. برف پاک کن ها به سرعت چپ و راست می رفتند. اما شدت باران به حدی بود که کاری از برف پاکن ها ساخته نبود داخل ماشین هم بخار کرده بود و به سختی میشد بیرون را دید.
با خودم گفتم کاش زودتر راه افتاده بودم. در آینه بغل نگاه کردم . دیدم اتو مبیلی از پشت سرم دارد می آید و مرتب چراغ می زند. با احتیاط از خط تند رو آمدم توی خط آرام رو تا او رد شود. اما او هم پشت سر من آمد توی خط آرام رو و باز شروع کرد به چراغ زدن
شنیده بودم چند وقت پیش توی یکی بزرگ راه ها, چند نفر را کشته بودند . سریع آمدم توی خط وسط و سرعت گرفتم. جایی را نمی دیدم . مثل اینکه با سرعت داشتم توی ظلمت شب فرو می رفتم. باران هم دست بردار نبود در آینه نگاه کردم دیدم او هم با سرعت دنبالم می آید و مرتب چراغ می زند.
به میدانی رسیدم. گرچه می بایستی مستقیم بروم اما برای خلاص شدن از شر او پیچیدم به سمت چپ . او هم پیچید به سمت چپ . جاده خلوت بود پایم را تا آخر روی پدال گاز فشار دادم و سرعت گرفتم . او هم با سرعت دنبالم آمد. با آن باران شدید و سرعت بیش از حد، مرگ را در چند قدمی خود احساس کردم. توی آن تاریکی وباد و بوران شدید مشکل بود که جایی بایستم و ببینم از جانم چه میخواهد. بفکرم رسید در اولین جایی که پارکینگ باشد بایستم. داشتم فکر می کردم کاش چیزی که می شد با آن از خودم دفاع کنم با خود آورده بودم . توی این سفر ها آدم نباید دست خالی و بی دفاع سفر کند.
موتور ماشین گویی جوش آورده بود. پنکه آن ناله کنان با صدای عجیب و غریبی بکار افتاده بود و حرارت گرم آن روی پاهایم پخش می شد. دکمه پنکه داخل ماشین مدتی بود خراب شده بود و نمی شد حرارت آنرا برای رفع عرق شیشه به سمت شیشه جلو هدایت کرد. دو دستی فرمان را گرفته بود م . پشتم از درد تیر می کشید و قلبم بشدت می زد.
به پارکینگ که رسیدم ایستادم او هم آمد کنار من ایستاد. شیشه اش را پایین کشید . زیر نور کمرنگ پارکینگ دیدم پلیس است که من به علت عرق داخل شیشه ها, باران شدید و ترس بیش از حد متوجه آژیر و چراغ او نشده بودم. گفت چراغ راه نمایتان و چراغ ترمز تان کار نمی کند.
با خودم گفتم کاش زودتر راه افتاده بودم. در آینه بغل نگاه کردم . دیدم اتو مبیلی از پشت سرم دارد می آید و مرتب چراغ می زند. با احتیاط از خط تند رو آمدم توی خط آرام رو تا او رد شود. اما او هم پشت سر من آمد توی خط آرام رو و باز شروع کرد به چراغ زدن
شنیده بودم چند وقت پیش توی یکی بزرگ راه ها, چند نفر را کشته بودند . سریع آمدم توی خط وسط و سرعت گرفتم. جایی را نمی دیدم . مثل اینکه با سرعت داشتم توی ظلمت شب فرو می رفتم. باران هم دست بردار نبود در آینه نگاه کردم دیدم او هم با سرعت دنبالم می آید و مرتب چراغ می زند.
به میدانی رسیدم. گرچه می بایستی مستقیم بروم اما برای خلاص شدن از شر او پیچیدم به سمت چپ . او هم پیچید به سمت چپ . جاده خلوت بود پایم را تا آخر روی پدال گاز فشار دادم و سرعت گرفتم . او هم با سرعت دنبالم آمد. با آن باران شدید و سرعت بیش از حد، مرگ را در چند قدمی خود احساس کردم. توی آن تاریکی وباد و بوران شدید مشکل بود که جایی بایستم و ببینم از جانم چه میخواهد. بفکرم رسید در اولین جایی که پارکینگ باشد بایستم. داشتم فکر می کردم کاش چیزی که می شد با آن از خودم دفاع کنم با خود آورده بودم . توی این سفر ها آدم نباید دست خالی و بی دفاع سفر کند.
موتور ماشین گویی جوش آورده بود. پنکه آن ناله کنان با صدای عجیب و غریبی بکار افتاده بود و حرارت گرم آن روی پاهایم پخش می شد. دکمه پنکه داخل ماشین مدتی بود خراب شده بود و نمی شد حرارت آنرا برای رفع عرق شیشه به سمت شیشه جلو هدایت کرد. دو دستی فرمان را گرفته بود م . پشتم از درد تیر می کشید و قلبم بشدت می زد.
به پارکینگ که رسیدم ایستادم او هم آمد کنار من ایستاد. شیشه اش را پایین کشید . زیر نور کمرنگ پارکینگ دیدم پلیس است که من به علت عرق داخل شیشه ها, باران شدید و ترس بیش از حد متوجه آژیر و چراغ او نشده بودم. گفت چراغ راه نمایتان و چراغ ترمز تان کار نمی کند.
فریدون
No comments:
Post a Comment